جملات و سخنان کوتاه فلسفی آموزنده و زیبای فیودور داستایفسکی
كسی كه به خودش دروغ می گوید و به دروغ خودش گوش می دهد
. کارش به جایی خواهد رسید که هیچ حقیقتی را نه از خودش و نه از دیگران تشخیص نخواهد داد
جملات زیبای داستایوفسکی
زنان به خوبی مردان می توانند اسرار را حفظ كنند . ولی به یکدیگر می گویند تا در حفظ آن شریک باشند
جملات فلسفی داستایوفسکی
خاطرات چه شیرین و چه تلخ . همیشه منبع عذاب هستند. امّا حتّی این عذاب هم شیرین است
وقت هایی که دل آدم پُر است . بیمار است . در رنج است . و غصه دار
آنوقت خاطرات تر و تازه اش می کنند
انگار که یک قطره شبنم شبانگاهی که پس از روزی گرم از فرط رطوبت می افتد و گل بیچاره پژمرده را
که آفتاب تند بعد از ظهر تفته اش کرده شاداب میکند
راستش را بخواهید من همیشه خوب هستم و این تنها عیب من است؛ زیرا نباید همیشه خوب بود. غالبا از دست دخترهایم عصبانی میشوم. اما عیبش این است که هر وقت عصبانی میشوم از همیشه مهربانتر میشوم.ش
ابهام و نفرت از واقعهی نامعلومی که باید روی دهد و هر دم ممکن بود فرا رسد وحشتناک مینمود. اما میگفت که در آن هنگام هیچچیز برایش جانکاه تر از این فکر نبود که اگر قرار شود نمیرم چه؟ اگر بار دیگر زندگی را باز مییافتم چه؟ آنگاه چه دنیای بیپایانی میشد. آن وقت دیگر تمامی زندگی از آن من میشد. و هر دقیقه را به قرنی تبدیل میکردم. ذرهای از آن را بیهوده از دست نمیدادم و حساب دقیق آن را نگاه میداشتم.» میگفت که سرانجام این فکر در وجود او تبدیل به خشمی شد که آرزو داشت هر چه زودتر تیر بارانش کنند.
اگر عصبانی هستید لطفا از آن چشم بپوشید. آخر من خوب میدانم که کمتر از دیگران از زندگی بهره بردهام و کمتر از هر کس دیگری معنی زندگی را درک میکنم. شاید گاهی به نظر برسد پرت میگویم…
اکنون سعی کنید سکوی اعدام را چنان نقاشی کنید که فقط آخرین پلهی آن، به وضوح و از نزدیک دیده شود؛ به طوری که محکوم گام بر آن نهاده است. صورتش رنگ پریده است، درست مانند کاغذی سفید. کشیش صلیب را به طرف او دراز کرده و او با حرص لبهای کبود خود را به سوی آن کشیده و با چشم خیره همهچیز را درک میکند. صلیب و سر: این است موضوع اصلی تابلو. چهرهی کشیش، جلاد، دو نگهبان و چند سر و چشم که از پایین سکو نمایان هستند، همهی اینها را میتوان در نمای پشت تابلو و بهطور مهآلود کشید… چه پردهای!
به عقیدهی من نباید از کودکان به دلیل اینکه کوچکاند و دانستن برخی امور برایشان زود است، چیزی را پنهان داشت. چه فکر غمانگیر و نادرستی! کودکان خودشان متوجه میشوند که والدینشان آنها را کوچک و بیعقل میپندارند؛ حال آنکه آنها همهچیز را درک میکنند. بزرگسالان نمیدانند که بچهها، حتی در دشوارترین موارد، میتوانند هوشمندانه راهنمایی کنند. آه خدای من! وقتی این مرغکان زیبا با اعتماد و خوشحالی چشم به شما میدوزند، شرمتان نمیآید که فریبشان دهید؟ من آنها را مرغکان نامیدم؛ چون بهتر از آن چیزی در دنیا وجود ندارد.
او را برای معالجهی جنون به آنجا سپرده بودند. به نظر من دیوانه نبود؛ بلکه بی اندازه رنج کشیده بود. تمام دردش همین بود و بس.
او به من گفت که کاملا یقین دارد که من یک بچهی حقیقی هستم؛ یعنی از هر جهت. و فقط از لحاظ قد و صورت شبیه بزرگسالانم، و از حیث تربیت و خلق و خوی و شاید حتی از نظر علاقنی بزرگ نشدهام، و همانطور هم خواهم ماند حتی اگر شصت سال عمر کنم. من از این سخنان خیلی خندهام گرفت. البته او اشتباه میکرد. آخر چگونه میشود مرا بچه دانست؟ با این همه او فقط یک چیز را درست میگفت، و آن هم اینکه واقعا دوست ندارم در میان بزرگسالان باشم.
در قطار که نشسته بودم با خود فکر میکردم که اکنون به سوی انسانهای دیگر میروم. شاید چیزی ندانم؛ اما به هر حال زندگی نوینی برای من آغاز شده است. تصمیم گرفتهام که وظیفهام را شرافتمندانه و با جدیت انجام دهم. ممکن است از این که میان مردم باشم کسل و ناراحت شوم. اما برای نخستین گام میخواهم، با مردم، مودب و با صداقت باشم و فکر میکنم بیش از این کسی از من توقع نخواهد داشت.
بوردوسکی میلیونر نیست که پول مردم را بخورد!
شما با پاشیدن بذر خود و بذل نیکی، به هر شکلی که باشد، جزئی از خود را به دیگری می بخشید و جزئی از دیگری را در خود می پذیرید و این پیوندی ست و عهد اتحادی میان شما دو نفر؛ و اگر کمی بیشتر دقت کنید، بصیرت های بیشتری نصیبتان خواهد شد و کشف های دیگری خواهید کرد که پاداشتان خواهد بود… از سوی دیگر همه افکار شما، تمامی بذرهایی که افشانده اید و چه بسا فراموش کرده اید، بارور می شوند و رشد می کنند و آن که آن را از شما گرفته، به دیگری خواهد داد.
مقام رنج به همه کس داده نمی شود… کسی که بیشتر رنج کشیده حتما لیاقت شأن دلشکستگی را دارد.
همه چیز را نمی شود یک باره فهمید و تکامل را نمی شود از کمال شروع کرد. برای رسیدن به کمال، باید اول بسیاری چیزها را نفهمید؛ و اگر از همان اول فورا بفهمیم، دور نیست که درست نفهمیده باشیم.
آیا اصلا می شود تلخکام بود؟ وای؛ جایی که توان خوشبختی در من باقی مانده است، رنج ها و شوربختی های من چه اهمیت دارد؟ می دانید؛ نمی فهمم چطور ممکن است از کنار درختی گذشت و از دیدن آن شیرینکام نشد!